ايکه زلف سيهت برگل روي آشفتست

شاعر : خواجوي کرماني

زآتش روي تو آب گل سوري رفتستايکه زلف سيهت برگل روي آشفتست
لب شکر شکنت عذر دهانت گفتستدر دهانت سخنست ار چه بشيرين سخني
زانکه کس چشمه‌ي خورشيد به گل ننهفتستهمچو خورشيد رخ اندر پس ديوار مپوش
گوئيا زلف تو دارد که بسي آشفتستدل گم گشته که بر خاک درت مي‌جستم
کاب چشم آمده و دامن من بگرفتستچون توانم که ز کويت بملامت بروم
که بهر تار سر زلف تو ماري خفتستاز سر زلف درازت نکنم کوته دست
گل دميدست و همه ساله بهار اشکفتستاحتياجت به چمن نيست که بر سرو قدت
بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتستبسکه خواجو همه شب خاک سر کوي ترا
چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتستگر کسي گفت که شعرش گهر ناسفتست